داستان اول...
اعتقاد، اعتماد و امید
اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعا کنند.
روزی که تمامی اهالی برای دعا در محل مقرر جمع شدند، فقط یک پسر بچه با چتر آمده بود، این یعنی اعتقاد.
اعتماد را میتوان به احساس یک کودک یک ساله تشبیه کرد، وقتی شما آنرا به بالا پرتاب میکنید، او میخندد چرا که یقین دارد شما او را خواهید گرفت.
این یعنی اعتماد.
هر شب ما به رختخواب میرویم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواب بیدار شویم.
ولی شما همیشه برای روز بعد خود برنامه دارید، این یعنی امید.
ذهن ما به طور خودکار وقتی به خواسته ی خود نمی رسیم ما رو به ناامیدی سوق می ده پس
پس سعی کنیم با توکل به خدا امید را در دلمان زنده کنیم ...
نتیجه گیری با خودتان...
داستان دوم...
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.
پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.
پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد.
برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. "برای اینکه شما را متوقف کتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ".
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد .... در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند.
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!
نتیجه گیری با خودتان...
داستان سوم...
یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود: آدیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت.
شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مىشود دعوت مىکنیم.
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مىشدند اما پس از مدتى، کنجکاو مىشدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آنها در اداره مىشده که بوده است.
این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را در ساعت ١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مىشد هیجان هم بالا مىرفت.
همه پیش خود فکر مىکردند:این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!آ کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مىرفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مىکردند ناگهان خشکشان مىزد و زبانشان بند مىآمد.
آینهاى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مىکرد، تصویر خود را مىدید. نوشتهاى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: تنها یک نفر وجود دارد که مىتواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جز خود شما.
شما تنها کسى هستید که مىتوانید زندگىتان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مىتوانید بر روى شادىها، تصورات و موفقیتهایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مىتوانید به خودتان کمک کنید.
زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگىتان یا محل کارتان تغییر مىکند، دستخوش تغییر نمىشود.
زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مىکند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مىباشید. مهمترین رابطهاى که در زندگى مىتوانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکنها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیتهاى زندگى خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آنها اعتقاد دارد را به او باز مىگرداند.
داستان چهارم...
مادرم علاقه داشت گاهی غذایی که معمولا در صبحانه میخورند را برای شب درست کند. به یاد میآورم آن شب را وقتی که او صبحانهای، پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود. در آن نیمه شب مادرم یک بشقاب تخممرغ، سوسیس و بیسکویتهای بینهایت سوخته جلو پدرم گذاشت.
یادم میآید منتظر شدم ببینم آیا کسی متوجه سوختگی بیسکویتها شده است؟ با این وجود، همه کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید: که امروز مدرسه چطور بود.
خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدر گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته میمالید و لقمه، لقمه آن را میخورد. وقتی آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم میآید که صدای مادرم را شنیدم که برای سوزاندن بیسکویتها از پدرم عذرخواهی میکرد و هرگز فراموش نخواهم کرد. پدرم گفت:عزیزم، من عاشق بیسکویتهای سوخته هستم.
بعداً همان شب، رفتم که پدرم را برای شب بخیر ببوسم و از او سوال کردم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار داشته و خیلی خسته است ،به علاوه، بیسکویت کمی سوخته هیچ کسی را نمیکشد و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمتهای خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آنها را به خدا واگذار کنی.
چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر خواهد بود رابطهای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر تو نشود.
نتیجه گیری با خودتان...
داستان پنجم...
پدر پیر مردِجوانی مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جادهای رها کرد و از آنجا دور شد.
پیرمرد ساعتها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفسهای آخرش را میکشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر، روی خود را به سمت دیگری میچرخاندند و بیاعتنا به پیرمرد نالان راه خود را میگرفتند و میرفتند.
شیوانا از آن جاده عبور میکرد.
به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند.
یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت: این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک!
نه از او سودی به تو میرسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث میشود.
حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است.
تو برای چی به او کمک میکنی!؟ شیوانا به رهگذر گفت: من به او کمک نمیکنم! من به خود م کمک میکنم.
اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم.
نتیجه گیری با خودتان...
داستان ششم...
ما آدما وقتــی میخــوایم یک نامه به یک دوســت بنویــسیم تا تـوی آن از دل تنگیها و درد و دلها و شادیها و ناراحتی هامون بگیم یه قلم و کاغذ برمیداریم و شروع میکنیم به نوشتن هر چی تو دلمونه مینویسیم تا آروم بشیم یا این که تلفنو برمیداریم و شماره رو میگیریم ولی وقتی بخواد با خدا حرف بزنه، درد و دل کنه چیکار باید بکنه؟
توی این همه شلوغی، گناه انجام دادن شده یه دغدغهای عادی که آدما به آن افتخار میکنند و همدیگر رو به انجام آن تشویق میکنند ای کاش میشد یه قلم و کاغذ برداشت و به خدا نامه نوشت آخه نامهای که برای عزیزترین کس آدم نوشته شد خیلی صادقانهست توش پر از مهر و محبت و اشک و عشقه بعد یه تمبر بچسبونیم روی نامه و بندازیمش توی صندوق پست و همین جور منتظر جواب بمانیم ولی حیف که نمیشه!!!
ما آدما آنقدر آلوده گناه شدیم که دیگه با خدا حرف نمیزنیم وقتی هم که حرف میزنیم صدای خدا رو نمیشویم چقدر بد!
خدا ما رو برای یه هدف مشترک آفریده پس آخه چرا این همه تفاوت، دورویی، ریا، دروغ چرا سعی نمیکنیم همه خوب باشیم همه بنده باشیم یه بنده واقعی با درست کاری یه دنیای زیبا بسازیم چرا چشمانمان را فقط برای دیدن گناه باز میکنیم و برای دیدن زیباییهای آفرینش میبندیم چرا زبانمان را فقط برای گفتن دروغ، تهمت، غیبت باز میکنیم و برای گفتن حرفهای زیبا میبندیم چرا به صدای دلنشین قرآن گوش نمیکنیم ...
چرا برای کوچکترین حرف ناراحت میشیم و اشک از چشمانمان جاری میشه اما برای حسین فاطمه چشمانمان خشک است چرا برای هر کسی انتظار میکشیم اما برای آمدن گل فاطمه منتظر نمیمانیم!
( از درد سخن گفتن و از درد کشیدن با مردم بیدرد ندانی که چه درد است. چون جام شفق موج زند به دل من ندانی که چه درد است.)
نتیجه گیری با خودتان...
داستان هفتم ...
جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟»
جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.» مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود 6000 دلار را درآورد و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، تو اخراجی! ما به کارمندان خود حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه اینجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.»
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟» کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیک پیتزافروش بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.»
نتیجه گیری با خودتان ...
داستان هشتم ...
شوخی ...
در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفرکیلومتر ام آی تی پرسید: «برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟».
مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.»
مدیر منابع انسانی گفت: «خوب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالا چیست؟» مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی میکنید؟»مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشد که اول تو شروع کردی.»
نتیجه گیری با خودتان ...
داستان نهم ...
مردان قبیله سرخ پوست از رئیس جدید پرسیدند: آیا زمستان سختی در پیش است؟ رئیس جوان قبیله که هیچ تجربهای در این زمینه نداشت، جواب داد: «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید».
او سپس به سازمان هواشناسی زنگ زد و گفت: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟» پاسخ: «اینطور به نظر میاد».
رئیس به مردان قبیله دستور داد که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشود، یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ زد: «شما نظر قبلیتون رو تایید میکنید؟»
پاسخ : «صد درصد »، رئیس به همه افراد قبیله دستور میدهد که تمام توانشون رو برای جمعآوری هیزم بیشتر صرف کنند.
بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
پاسخ: «بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!» رئیس: «از کجا میدانید؟»
پاسخ: «چون سرخپوستها دیوانهوار دارن هیزم جمع میکنن!»
خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم.
نتیجه گیری با خودتان ...
داستان دهم
افسر پلیس این بار مکان خوبی برای پنهان شدن و مچ گیری رانندگان خطاکار، پیدا کرده بود. او با خود گفت که تمامی قبوض جریمه را تا چند ساعت دیگر تمام میکنم، اما آن روز گویا اتفاق عجیبی افتاده بود.
تمامی اتومبیلها زیر حد مجاز سرعت و در مسیرهای مستقیم حرکت میکردند و از لایی کشیدن و گاز دادن بی مورد خبری نبود. افسر بسیار تعجب بود. برای روشن شدن مشکل راه افتاد.
چند متر آن طرف، کودکی را دید که تابلویی با این مضمون در دست دارد: «تله پلیس اندکی جلوتر». رانندگان با دیدن این تابلو سریع خود را جمع و جور میکردند. افسر پلیس به سرپست خود بازگشت و از دور کودک دیگری را دید که تابلویی در دست دارد که بر روی آن نوشته شده بود، علائم ما را جدی بگیرید.
جلو کودک کیسهای بود که رانندگان برای سپاسگزاری از بچهها داخل آن پول میریختند.
نتیجه گیری با خودتان ...
داستان یازدهم
سؤال امتحان نهایی فیزیک دانشگاه کپنهاگ به این شرح بود:
چگونه میتوان با یک فشارسنج ارتفاع یک آسمانخراش را محاسبه کرد؟
یک دانشجو این گونه پاسخ داد: «یک نخ بلند به گردن فشارسنج میبندیم و آن را از سقف ساختمان به سمت زمین میفرستیم.
طول نخ به اضافه فشارسنج برابر ارتفاع آسمان خراش خواهد بود
نتیجه گیری با خودتان ...
داستان دوازدهم
روزی روزگاری بود در یک جنگل زیبا و سرسبز پیرمردی حیلهگر و بد زندگی میکرد که فکر میکرد آن جنگل تنها متعلق به خودش است و کسی نباید وارد آن جنگل شود.
همه کسانی که به آن جنگل رفته بودند پیرمرد آنها را طلسم و به درختان سیاه تبدیل میکرد تا روزی در خانهای دو بچه به دنیا آمدند که نام آنها را کیان و کیانا گذاشتند بچهها به آرامی بزرگ شدند. مردم عقیده داشتند که کیان و کیانا میتوانند جنگل را از دست پیرمرد آزاد کنند.
برادر و خواهر، بزرگ و بزرگتر شدند. روزی کیان به کیانا گفت: من نمیتوانم بگذارم تا پیرمرد جنگل را برای خودش نگه دارد .کیانا گفت: راست میگویی باید به جنگل برویم و با او بجنگیم.
کیان گفت: آری فردا صبح زود راه میافتیم. آن دو وسایل خود را جمع کردند و با پای پیاده راه افتادند. راه طولانی و خسته کننده بود. آنها به سختی به جنگل رسیدند و کمی استراحت کردند و وقتی بیدار شدند به طرف قصر پیرمرد به راه افتادند. در راه درختان زیادی وجود داشت که بسیار بزرگ بودند و شاخ و برگ آنها آنقدر زیاد بود که آن دو آسمان را نمیدیدند. سپس آنها به کاخ رسیدند بوی بدی به مشامشان رسید. کیان گفت: گمان میکنم این بوی بد از پیرمرد است. کمی جلوتر که رفتند پیرمرد را دیـدند؛ پیرمرد فریاد زد: چه کسی وارد کاخ من شده است ؟!کیان گفت: من وارد شدم. پیرمرد با یک ضربه آنها را به بیرون انداخت. کیان گفت: دیگر راهی نداریم.
کیانا گفت :چرا من از پدر بزرگ شنیده ام که راز نابودی جادوگران این است که قیافه زشت خودشان را ببینند. کیان گفت: ما که آینه نداریم.کیانا گفت: من آینهای با خود آوردهام و دوباره به قصر برگشتند و آینه را جلو صورت پیرمرد گرفتند و پیرمرد زشت روی و پلید نابود شد. و همیشه مردم برای تفریح به آن جنگل میرفتند و اسم آن را جنگل «کیان و کیانا» گذاشتند.
نتیجه گیری با خودتان ...
داستان سیزدهم ...
معلم با عصبانیت دفتر را روی میز کوبید و داد زد :
سارا!.
دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلو میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟معلم که از عصبانیت برافروخته شده بود ، به چشم های سیــاه و مظــ لوم دخترک خیره شد و داد زد : چند بار بگویم مشق هایت را تمیز بنویس و دفترت را سیاه و پاره نکن ؟
فردا مــادرت رابه مدرسه بیــاور می خــواهم در مورد بچه بی انضباطش با او صحبت کنم.
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد. بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت:خانوم! مادرمان مریض است، اما پدرم گفته آخر ماه حقوق می گیرد و آن وقت می شود مادرم را بستری کنیم که دیگر از گلویش خون نیاید.
آن وقت می شود برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکند.
آن وقت قول داده اگر پولی ماند برای من هم یه دفتر بخرد که من دفترهای برادرم را پاک نکنم و داخل آن ننویسم.آن وقت قول می دهم مشق هایم را تمیز بنویسم.معلم صندلی خود را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا.
نتیجه گیری با خودتان ...