من همه جا با پیامبر بودم و میکوشیدم حتی برای لحظهای چشم از او برندارم. همه به او نگاه میکردند و او را مانند نگینی گرانبها در میان گرفته بودند.
رهمنای زندگییمان را از دست ندهیم ...
هیچ کس خبر نداشت که این سفر آخرین سفر پیامبر(ص) محبوب است؛ سفری که بعدها از آن با «حجه الوداع» یاد خواهد شد.
یاران پیامبر که روزهای بسیار سخت و طاقت فرسایی را پشت سر گذاشته بودند، اینک در کنار او احساس آسایش و امنیت میکردند و از تحقق وعده الهی و پیروزی بزرگ خویش مسرور بودند.
ماه ذی الحجه رو به پایان بود و در چهره حاجیانی که از طواف کعبه بازمیگشتند، معنویت و صفا موج میزد. اکنون همه برای بازگشت به خانههایشان شتاب داشتند و کاروان بزرگی که پیامبر در میان آن بود، بیتابانه به سوی مدینه راه میسپرد.
هیچ چیز نمیتوانست مانع حرکت کاروان باشد. آنان عجله داشتند تا هر چه زودتر از صحرای «جحفه» که از آسمان و ریگهای تفدیده آن آتش میبارید، عبور کنند و به خانههای خود برسند تا در خنکای آن بیاسایند. نیمروز بود که در دل صحرای سوزان برکه «غدیر خم» نمایان شد.
پیامبر تعدادی از یاران خود را فراخواند و از آنها خواست تا با سرعت هر چه تمامتر به سراغ دیگران بروند و تمام کسانی را که به جانب شهرهای دیگر روانه بودند، در غدیر خم جمع کنند. همه با تعجب به یکدیگر مینگریستند و در ذهن تمام آنها این پرسش بزرگ وجود داشت که علت چنین تصمیمی از سوی پیامبر چیست و چه راز بزرگی در این موضوع نهفته است؟
لحظات به آرامی میگذشت و چشمها بر سیمای پیامبر دوخته شده بود. اصحاب پیامبر منتظر بودند تا ایشان لب از لب بگشاید و راز این اجتماع بزرگ را بر آنان آشکار کند.
رفته رفته بر جمعیت حاضر افزوده میشد و چندی نگذشت که تمام یاران پیامبر که دریافته بودند موضوع این اجتماع نزول فرمانی الهی است، خود را با شتاب به غدیرخم رساندند تا غدیرخم شاهد بزرگترین و باشکوهترین اجتماع انسانهای مؤمن و آزاده باشد. آبگیری که پیش از این، برکه فراموش شدهای بیش نبود، اکنون واقعهای را انتظار میکشید که نام او را تا ابدیت بلند آوازه خواهد کرد.
پیامبر به آسمان نگاه کرد. لرزش خفیفی سراپای وجودش را دربرگرفت و عرق تندی بر سیمایش نشست. آن گاه لب گشود و کلمات وحی بر زبانش جاری شد.
«ای پیامبر ما! آنچه را که از جانب پروردگار تو نازل شده است، ابلاغ کن که اگر چنین نکنی رسالت او را به انجام نرساندهای!»
کاتبان وحی که وظیفه نوشتن آیات قرآن را داشتند، به سرعت این کلمات را نوشتند و همراه با دیگران در اندیشه فرو رفتند که منظور از این فرمان بزرگ الهی که انجام آن به پیامبر امر شده است، چیست؟
بیش از صد و بیست هزار نفر در غدیر خم گرد آمده بودند و در هنگامهای رازآلود دریافته بودند که آنچه به آنها ابلاغ خواهد شد، امری بس عظیم و تعیین کننده است و با سرنوشت و آینده اسلام مرتبط است.
پیامبر برای آنکه همه بتوانند خوب او را ببینند و صدایش را بشنوند، فرمان داد تا از سنگهای اطراف و جهاز شتران، پشتهای بلند بسازند. پس بیدرنگ خود را به بلندترین نقطه رساند و لحظاتی بعد با حمد و سپاس خداوند سخنانش را آغاز کرد و به موعظه پرداخت. سپس از جمعیت پرسید:
- «آیا همه صدای مرا میشنوند؟!»
«ربیعه بن امیه بن خلف» جمله پیامبر را با فریاد تکرار کرد و جمعیت چون غرش تندر پاسخ داد:
- «آری!»
پیامبر آنگاه با واقع بینی و دوراندیشی درباره آینده و جانشین خود سخن گفت و به همگان بشارت داد که دو یادگار ارزنده و امانت گرانبها در میان مسلمانان به جا خواهد گذاشت تا امت دچار پریشانی و گمراهی نشوند و آن دو یادگار ارزشمند قرآن کریم و عترت پاک اوست.
پیامبر با دلسوزی و محبت، پیروانش را نسبت به توطئهها و کجرویها هشدار میداد و میکوشید که در خطبه خود آگاهی و هشیاری آنان را فراهم آورد. صحرا در سکوت فرو رفته بود و جز صدای پیامبر هیچ صدای دیگری شنیده نمیشد.
سرانجام لحظه بزرگ فرا رسید. پیامبر لب از سخن فرو بست و چشمهایش مانند پرندهای بیقرار در میان جمعیت به جست و جو پر کشید. آنگاه با نگاهی سراسر مهر علی بن ابیطالب(ع) را نگریست و به جایگاه دعوت کرد.
علی(ع) از جا برخاست و از پشتهها بالا رفت و همچون همیشه در کنار پیامبر قرار گرفت.
پیامبر با صدایی رسا گفت: - «امروز ولایت و امامت علی(ع) از سوی پروردگار یکتا بر تمامی موجودات هستی عرضه شده است. پس شما را آگاه کنم که خلیفه و جانشین پس از من اوست.»
پس بیدرنگ دست علی(ع) را در دست گرفت و به آسمان برافراشت، آن چنان که سپیدی زیر بغل هر دو آشکار شد و در همان حال از حاضران پرسید:
- «ای مردم! چه کسی نسبت به مومنان از خود ایشان سزاوارتر است، تا در امور آنها تصرف کند و مصلحت آنان را بسنجد.»
همه یکصد فریاد برآوردند:
- خداوند و پیامبرش.»
پیامبر باز پرسید:
- «آیا من از شما بر شما سزاوارتر نیستم؟»
بار دیگر همه یکصدا فریاد برآوردند:
- « آری. این چنین است.»
و در این لحظه که فضا از عطر مقدس عشق سرشار بود، پیامبر با صدایی که گویی از اعماق آسمانها به گوش میرسید، گفت:
«هر که من مولای او هستم، علی مولای اوست.»
مؤمنان که علی(ع) را به فضایل بیشمارش میشناختند از این حکم آسمانی شادمان شدند و برای تبریک به او برخاستند.
پیامبر به آسمان دست دعا برداشت و زمزمه کرد:
- «الها! هر کس ولایت علی را بپذیرد، او را دوست بدار و هر کس را که با او به دشمنی برخیزد، دشمن دار. آن را که یاری او نماید، یاریاش فرما و هر که او را تنها گذارد، تنهایش گذار...»
و آخرین سفارش پیامبر در آن روز این بود که هر کس که در این واقعه حضور داشته است و یا پیام غدیر را شنیده است، موظف است که آن را به دیگران برساند و به این ترتیب از مؤمنان دعوت کرد تا با علی(ع) بیعت کنند و چنین شد، اینک من این پیام بزرگ را به تو باز گفتم و از این پس تو نیز وظیفه داری که آن را به دیگران بازگویی. حال تویی و این امانت بزرگ...
موفق باشید ...